عمه هاجر...
خوبین؟![]()
این چند روز به دلایلی نبودم.
1.خواهرم خونمون بود.و اون ازین وبلاگم خبر نداره و فقط ادرس اون یکی و داره.خوب مسائل اینجا هم که خصوصی....![]()
2. اینکه شب قدر بود رفتیم مسجد.![]()
3.اینکه حلوا پزون داشتم.
واسه اینکه مریضیم چیز بدی نباشه حلوا نظر عمه هاجر کردم.
که دیروز درست کردیم و دادیم همسایه ها.![]()
حتما می گید عمه هاجر کیه؟؟؟![]()
نه امام زاده نیست.شخص معروفی هم نیست.
عمه مامان بزرگم بود.![]()
البته دختر خالش هم می شد.
(اگه گفتین چه طوری؟؟؟خودم کلی فکر کردم تا فهمیدم.اگه جواب دادین جایزه دارین)![]()
اره داشتم می گفتم...
نذرش خیلی مجربه...![]()
چون هم سید بود؛هم خیلی خوب بود و هم اینکه هیچ وقت بچه ای نداشت...![]()
باورتون میشه توی دماوند تنها زندگی میکرد بدون اینکه زبون اطرافیانش و بفهمه.خودش غذا می پخت وکاراش و می کرد.![]()
اخه خانواده ی شوهرش ترک بودن.واون فقط می تونست با شوهرش رابطه بر قرار کنه.![]()
و بعد مرگ شوهرش تنها....![]()
![]()
این عمه یه دو روز اومد خونه ما...
ومن کل اون دو روز گریه کردم...![]()
یه حس عجیب...
البته چون خیلی شبیه مامان بزرگم که عاشقش بودم هم بود.![]()
خلاصه کلا وجود عجیبی داشت.پیرزن خاصی بود![]()
با همون اوضاع زندگیش که پولی نداشت(پسر شوهرش فقط پول واسه حمومش میداده بهش)![]()
هیچ غر نمیزد و راضی بود از همه چیز.تازه واسمون سوغات هم اورده بود.![]()
یکی از بی نظیر ها بود.![]()
کلا خانواده مامان بزرگم یه خانواده عجیب بودن.ازون با ایمان هایی که همه عاشقشونن![]()
بخوام توضیح بدم زیاد میشه...
شاید یه روزی واستون گفتم...![]()
خلاصه که در اخر هم توی خونه سالمندان در همدان در سن نود و اندی فوت کرد.![]()
![]()
اگه خواستین نذر کنین واسه شادی روحش....
خیلی مجربه...
روحش شاد.....
راستی همسری جونم چندروزه پیله کرده میری نت نری عضو فیس بوک بشی![]()
![]()
سلام.من دختری هستم از جنس سرما و سکوت....