چشمام و می بندم...

میرم به دوماه پیش...

یا نه!

بیشتر از دو ماه...

چه روزایی بود...

پر از هیجان و هیاهو...

خرید...

پاک کردن حبوبات...

ملافه بریدن...

لحاف دوختن...

با بابایی جونم ازین نمایشگاه مبل به اون نمایشگاه!

خداحافظی رفتنا...

دیر خوابیدن و زود پاشدن...

بسته بندی کارتون ها...

گریه کردن ها...

شیرینی وصل و تلخی جدایی...

چه روزهایی بود...

چه روزهایی بود...

چه روزهای شیرین و پر هیجانی بود.میل به کشف دنیای جدید...

میل به بزرگ شدن...

اما همراه با غم غریب دوری...

خوب بلاخره روزها گذشت.

ودر یک شب جمعه یک خاور کابین دار جلو در منزل ما پارک کرد...

شب عجیبی واسم بود...

همش بغض داشتم...

اتاقم خالی و بی روح شد.

همه چیز و جمع کرده بودم...

از طرف ایدین اینا کسی نیومد.حتی عمش که مشهد بود!

ولی عمه و عمو و مادر بزرگ پدر بزرگ اومدن واسه کمک.

به بچه ها یادگاری دادم.

قرار بود جمعه صبح هم ما راه بیفتیم.

شب غریبی بود...

اخرین شب حضور در خانه پدری.

صبح راه افتادیم.

با دوتا ماشین.

برادرم.خانومش.خواهر و شوهر خواهرم.و من و مامان و بابام با ماشین بابام.

کلی چمدون بود.

ولی مال من برخلاف همیشه از مال همه کوچیک تر بود.

توی راه خوب بود.خوش گذشت.

همش باراننده خاور تماس داشتیم .اون از ما جلو تر بود.

شب حدود ساعت 11 رسیدیم.

به جز ایدین و دوستش کسی نبود.

مامانش گفته بود شام بریم اونجا.نیومده بودند استقبال!!!

نه گوسفندی نه حتی کسی برای کمک!!

با ایدین و دوستش و خانواده بار و خالی کردیم.

راستی از خونم بگم.

یه خونه نقلی و کوچولو.

طبقه دوم یه خونه قدیمی ساز.

میدون 77 نارمک...

خیلی شیک نبود.اما دوستش داشتم...

دلباز و نقلی.

شب گفتیم ایدین رفت غذا رو اورد. دیگه خسته بودیم و نتونستیم بریم خونه اونا.

شب خوابیدیم و از فردا کار سخت اما شیرین جهاز چیدن شروع شد.

مشهد رسم بود جهاز و میچیدن خانواده داماد وقتی تموم شد یا شب عروسی میومدند میدیدند.

اما اینا راه و بیراه میومدند سر میزدند.

البته غذا هم میاوردنا.

خونه کوچیک بود مخصوصا اشپزخونه.وسایلم به زور جا شد توش.

تزیین یخچال و کلا اشپزخونم خیلی قشنگ بود.

اخه اکثرش کار خواهرم بود.

شیشه های ترشی مربا.مرغ و ماهی و گوشتم...

میوه ها و ژله.همش و با سلیقه چیده بودند.

من که همش دور خودم می چرخیدم و از کار خانواده شوهر حرس می خوردم.

بد اخلاقی هم می کردم.

خلاصه شنبه شب رفتیم خونه دوست ایدین واسه لبلس عروس.

قرار شده بود لباس اون و بگیرم.

لباسش قدیمی بود ولی خوب به دلم نشست.

البته وقتی هم واسه سفارش لباس نداشتیم دیگه.

من مراعات ایدین و کردم و در جواب همه گفتم قشنگه خوشم اومد.

یه لباس پفی و گنده.دامنش قشنگ بود اما تاپش ساده بود.

درکل خوشم اومد.

یکشنبه بقیه کارهارو انجام دادیم و عصرش رفتیم سمت رودهن.

اخه یکی از دوست های ایدین اونجا یه باغچه دارن و در اختیار ما و مهمونهامون قرار دادن.

صاحب اونجا که خوهر دوست ایدین بود خیلی مهربون بود.(واسه دخترش دعا کنید مریضه تفلکی)

واسمون شام گرفتن و رفتن.

شب خوابیدیم.فرداش یه سری از مهمونها اومدن.من و ایدین رفتیم تهران.

چون صبح دوشنه باید واسه ارایشگاه میرفتیم جنت اباد.

شب پر استرسی بود....

ادامه دارد....